چنین حکایت کنند که در روزگاران قدیم نره خری با ماچه خری نرد عشق می باخت و داستان دلدادگی آنها نقل محافل بود. نره خر در اندیشه بود که زوجه ای مرغوب اختیار کند.
سرانجام مادر خویش را مجبور کرد که به خواستگاری ماچه خر همسایه برود. مادر که پاردُمش از گردش روزگار ساییده شده بود به او گفت:
الاغ جان، باری ازدواج باید مغز خر و دل شیر داشت، می دانم که اولی را داری ولی از داشتن دومی معذور.
نره خر که از عطر یونجه زار و بوی دلدار سر مست بود، پاسخ داد:
مادر جان به خود بیم راه مده، هرچه خواهی از مرحوم پدر به ارث برده ام، دیگر نگران چه هستی؟ اکنون آنچه می توانی در حق این خرترین انجام بده که یار پشم انتظار است و رقیب بسیار ...
سرانجام مادر با اکراه به خواستگاری رفت و پس از چندی به میمنت و مبارکی خطبه عقد جاری شد و زندگی سرشار از خریت آغاز گردید و اینک ادامه ماجرا ...
چون که شد صیغه عاقد جاری
هردو گشتند خر یک گاری
بعد آن وصلت خوب و خرکی
هر دو خوشحال و لیکن الکی
هر دو خر کیف ازین وصلت پاک
روز و شب غلت زنان در دل خاک
نره خر بود پی ماچ? خویش
آخورش چال، علف اندر پیش
ماچه خر با ادب و طنّازی
داشت می داد خرک را بازی
بُرد سم های جلو را به فراز
پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز
گفت به به چه خر رعنایی
مُردم از بی کسی و تنهایی
یک طویله خری ای شوهر من!
تو کجا بوده ای ای دلبر من
بین خرها نبود عین تو خر
آمدی نزد خودم بی سر خر
نه بود مادر تو در بر من
نه بود خواهر تو سر خر من
چون جدا گشتی از آن جمع خران
کور شد چشم همه ماچه خران
بعد از این در چمن و سبزه و باغ
نیست غیر از من و تو هیچ الاغ
یونجه زاریست در این دشت بغل
ببر آنجا تو مرا ماه عسل
زود می پوش کنون پالون نو
پُر کن توبره از یونجه و جو
باز شد نیش خر از خوشحالی
گفت به به چه قشنگ و عالی
عرعری کرد به آواز بلند
هر دو از فرط خریّت خرسند
ماچه خر بود پر از باد غرور
که عجب نره خری کرده به تور
بعد ماه عسل و گشت و گذار
نره خر گشت روان در پی کار
شغل او کارگر خرّاطی