1)یک روزدروغ به حقیقت گفت میل داری تاباهم شناکنیم؟حقیقت ساده لوح هم پذیرفت......باهم به کنارساحل رفتند....حقیقت لباس هایش رادرآورد...دروغ حیله گرلباس اوراربودوپوشید...ازآن روز به بعدحقیقت عریان است وزشت ودروغ درلباس حقیقت زیبااست وفریبنده....
3)ترجیح میدهم درخیابان راه بروم وبه خدافکرکنم تااینکه درمسجدبنشینم وبه کفشهایم فکرکنم........
4)اگرنمیتوانی خودت رابالاببری مانندسیبی باش که باافتادنت اندیشه ای رابالاببری.....
5)من رقص دختران هندی رابه نمازوالدینم ترجیح میدهم..چراکه آنان باعشق می رقصنداماوالدین من به عادت عبادت میکنند.....