پسرجوانی باخوشحالی نزدپدررفت وگفت که قصدازدواج دارد....پدربسیارمسرورگردیدونام دخترراپرسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟پسردرپاسخ گفت که سامانتادخترهمسایه.پدرلحظه ای به فکررفت وگفت:متاسفم پسرعزیزم امااوخواهرتوست وتونمیتوانی بااوازدواج کنی..خواهش میکنم به مادرت دراین رابطه حرفی نزن...ازآن پس پسرنام هردختررامی آوردپاسخ پدرهمین بود...تااینکه وی کلافه به نزدمادررفت وقضیه رابازگوکرد...مادرلبخندی زدوگفت:نگران نباش پسرم...باهریک که میخواهی ازدواج کن.چراکه توپسراونیستی......